مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)
من نمی گویم که آن عالی جناب هست پیغمبر، ولی دارد کتاب
مـثــنــوی او چــو قــرآن مــــدل هادی بعضی و بعضی را مذل
میگویند روزی اتابک ابی بکر بن سعد زنگی از سعدی می پرسید: "بهترین و عالی ترین غزل زبان فارسی کدام است؟"، سعدی در جواب یکی از غزلهای جلال الدین محمد بلخی (مولوی) را میخواند که مطلعش این است:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست
اکنون چند بیت از مثنوی معنوی مولوی به عنوان تبرک درج میشود:
یـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا یـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا
نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی سینه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا
نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا
قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی قند تـوئی , زهر تـوئی , بیش میازار مـرا
حجره خورشید تـوئی , خانـه ناهیـد تـوئی روضه اومید تـوئی , راه ده ای یار مـرا
روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در یـوزه تـوئی آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده این بار مـرا
دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا
این تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی راه شـدی تا نبـدی , این همه گفتار مـرا
*******
مرده بدم زنده شدم ، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیرست مرا ، جان دلیرست مرا زهره شیرست مرا ، زهره تابنده شدم
گفــت که : دیوانه نه ، لایق این خانه نه رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفــت که : سرمست نه ، رو که از این دست نه رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم
گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفــت که : تو زیر ککی ، مست خیالی و شکی گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم
گفــت که : تو شمع شدی ، قبله این جمع شدی جمع نیم ، شمع نیم ، دود پراکنده شدم
گفــت که : شیخی و سری ، پیش رو و راه بری شیخ نیم ، پیش نیم ، امر ترا بنده شدم
گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید توئی ، سایه گه بید منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم ، دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم کز نظر و گردش او نور پذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بر دیم سبق بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم